
باجه تلفن میان دو دنیا
زندگی برای یویی به قبل و بعد از تاریخ یازدهم مارس سال 2011 تقسیم میشود: روزی که یک سونامی وحشتناک قلب ژاپن را به لرزه درآورد؛ روزی که یویی دختر سهساله و مادرش را از دست داد؛ و روزی که عزا بر هستی یویی سایه انداخت. یویی از آن روز به بعد تنها گذر زمان را میشمارد و تلاش میکند با درد عمیقی که در سینه حمل میکند به زندگی ادامه بدهد. این اوضاع تا زمانی که یویی برای اولین بار نام سوزوکی سان، نگهبان باغ بل گاردیا را میشنود ادامه دارد. شایعه شده که در دل این باغ قدیمی، باجهی تلفن از کارافتادهای وجود دارد که در آنجا افرادی که عزیزان خود را از دست دادهاند توانایی و قدرت برقراری ارتباط با مردگان را پیدا میکنند. با پیچیدن این خبر، افراد بسیاری از سرتاسر ژاپن به سمت این باغ راهی میشوند تا با ازدسترفتگانشان ارتباط برقرار کنند. این مکان تبدیل به کورسوی امیدی برای عزاداران شده است. جایی در مرز مرگ و زندگی، که فرصتی برای زنده کردن گذشته، غلبه بر عزا و مرگ، و امید ادامه دادن را برای ناامیدان ممکن میکند. این مکان جادویی که از یک باغ واقعی در ژاپن الهام گرفته شده، بستر اصلی داستان باجهی تلفن میان دو دنیا (The Phone Booth at the Edge of the World: A Novel)، به قلم لائورا ایمای مسینا (Laura Imai Messina) را شکل میدهد.
وقتی که یویی دربارهی این مکان میشنود، تصمیم رفتن به آنجا را میگیرد. اما زمانی که به باجهی تلفن میرسد، احساس میکند قدرت صحبت کردن خود را از دست داده است. او جرئت برداشتن تلفن و حرف زدن با مادر و دخترش را ندارد. در همین شرایط است که با مردی به نام تاکهشی آشنا میشود. مردی با ظاهری جوان و موهایی خاکستری. او به محض دیدن این مرد تاریکی و غمی را در چهرهاش تشخیص میدهد که توجهش را جلب میکند. در همین لحظه یویی احساس غیرقابل توضیحی دارد که به او میگوید این مرد مثل خودش، یک بازمانده است. تاکهشی و یویی با همدیگر بیشتر آشنا میشوند و یویی میفهمد که تاکهشی همسرش را از دست داده و دختر کوچکش از آن روز به بعد دیگر حتی یک کلمه حرف نزده است. تاکهشی و یویی هر کدام بهنوعی تلاش میکنند قدرت برقراری ارتباط از دست رفتهای را از نو زنده کرده و چگونگی زندگی کردن پس از تجربهی مرگ را دوباره بیاموزند.